یکشنبه ۲ فروردین ۱۳۸۸ - ۰۷:۲۶
۰ نفر

نیلوفر رستمی: دانه‌دانه، دانه‌های تسبیح را کنار می‌زنم، چند دانه دیگر بیشتر نمانده اگر جفت باشد امسال سال خوبی خواهد بود

  جفت می‌شود. فنجان قهوه را برمی‌گردانم چند دقیقه بعد خط‌هایی روی نعلبکی و دیواره‌های فنجان به جا مانده و چشمان من که خیره است به دهان زن: آیا امسال سال خوبی خواهد بود؟

 سالی متفاوت با سال‌های دیگر؟ زن می‌گوید انگشت بزن، به گمانم تمام نیروی حاضر و غایبم را در یک لحظه جمع می‌کنم و انگشتم را به ته فنجان فشار می‌دهم. می‌گوید: همه چیز به خودت بستگی دارد اگر بخواهی می‌شود اگر نخواهی نمی‌شود.

می‌خواهم دوباره نیت کنم که نمی‌گذارد، می‌گوید: برای یک نیت فقط باید یک‌بار نیت کرد، جادویش از بین می‌رود. این دیگر چه جوابیست! یعنی اگر من بخواهم تمام روزها به احترام خواستن من خوب می‌شود؟ بر وفق مراد؟ و اگر یک روز من بی‌حوصله بودم یا عقربه‌های زندگی را گم کرده بودم انصاف به خرج نمی‌دهد و بد می‌شود!؟

اگر من بخواهم سمت چپ دریای می.‌سی.سی.پی یک‌سال کج شود، می‌شود؟ زن سرم را کلاه گذاشته هیچ چیز از این فنجان‌ها در نمی‌آید. به سر کوچه رسیده‌ام با خودم می‌گویم اگر گام‌های من تا آخر کوچه بعدی 20 گام شود امسال حتما سال خوبی خواهد بود. به وسط کوچه که می‌رسم گام‌ها را گم می‌کنم و حواسم می‌رود جای دیگر. به ته کوچه که می‌رسم هنوز سر خطم، فقط 4،3 گام شمرده‌ام.

 ته کوچه به پارک کوچکی منتهی می‌شود، داخل پارک تک و توک آدم نشسته است. آفتاب بهاری پهن شده روی زمین. کنار زنی روی نیمکت می‌نشینم چون تنهایی را تاب نمی‌آورم. چند لحظه بعد زن می‌گوید: دیدید چه زود امسال گذشت.

 می‌گویم: چه جالب شما هم مثل من به زمان و گذشتن فکر می‌کنید! زن می‌گوید: فکر کن 20 سال گذشته است، تو 20 سال پیرتر شده‌ای و درست در همین تاریخ 25 اسفند ماه می‌آیی و روی همین صندلی می‌نشینی و اتفاقا هم‌صحبت با زنی می‌شوی و با او از گذشت زمان حرف می‌زنی. حتی من را هم به یاد می‌آوری و غمی ته وجودت می‌نشیند. از چه می‌گویی به آن زن؟ آفتاب بهاری خوب تابیده است روی نیمکت.

روی من و آن زن. می‌گویم: هر سال این روزها من دچار تب می‌شوم، دچار بی‌قراریم. می‌خواهم زمان را نگه دارم که مثل آب از کف دستم ریخته می‌شود. هر سال در روزهای پایانی سال فکر می‌کنم حتما سال بعد چیز دیگری خواهد بود. نمی‌دانم شاید ... بین من و زن سکوت می‌شود. من به 20سال دیگر فکر می‌کنم.

وقتی تبدیل به یک زن جا افتاده شدم، وقتی موهایم را تندتند رنگ می‌کنم چون از تصویر پیری خودم متنفرم و به داستان پینوکیو و پدر ژپتو هم فکر می‌کنم. به اینکه همه ما یک پینوکیو هستیم.

 پینوکیو‌های 100 کیلویی، پینوکیوهای 45 کیلویی. همه ما فقط در کار دور زدن جهان هستیم. از یک نقطه شروع می‌کنیم و دوباره به همان نقطه می‌رسیم چون اصولا جهان گرد است و از هر جا که شروع کنی دوباره به همان نقطه می‌رسی.

 فقط دور خودت می‌چرخی. بعضی اوقات هم سرت گیج می‌رود و چند تا استامینوفن و آرام بخش‌های دیگر می‌خوری تا حالت سر جایش بیاید و می‌توانی دوباره کار دور زدن را ادامه بدهی. وقتی به عکس‌های سیاه و سفید اجدادت دور سفره هفت‌سین نگاه می‌کنی در حالی‌که یکدیگر را بغل کردند و می‌خندند، می‌فهمی که آنها هم به سال بعد مثل یک شانس نگاه می‌کردند و البته زمین گرد است و ما پینوکیوها دورش می‌چرخیم. چند روز دیگر بیشتر به تمام شدن سال 87 نمانده. 365 روز از زندگی گذشت.

 چند روز دیگر هم باید مراسم دید و بازدید را شروع کنیم و این روز‌ها یا مشغول تکان دادن خانه‌های‌مان هستیم یا خرید سمنو، ماهی‌های قرمز با تنگ بلور و هزار چیز دیگر که دل‌مان برای‌شان پر می‌زند و در تمامی این لحظه‌ها به آینده هم فکر می‌کنیم، آینده‌ای که شبیه غول ترسناکی‌ست و ریتم آهنگش شبیه این است بابا تو رو خدا منو نترسون...بابا نترسون....

زن می‌گوید: بی‌خیال اینقدر فکر نکن 20 سال دیگر هم اتفاق خاصی نمی‌افتد شاید کمی در زندگیت پیشرفت کنی، شاید خانه‌ات را عوض کنی، شاید دوستی که به تو سال‌ها می‌گفت دوستت دارد شب یکی از سال نو‌ها برای همیشه غیبش بزند، شاید کمی چاق‌تر شوی، کاری بکنی که دیگران برایت کف بزنند.

 با این حال یک چیز کاملا معلوم است، تو همچنان در روز‌های آخر سال همراه با بقیه خودت را می‌تکانی، به صید ماهی‌های قرمز می‌روی و یادت نمی‌رود که حتما سر سفره هفت‌سین‌ات یک‌دست گل بگذاری و در عکس‌های جلو سفره سعی کنی که از ته‌دل بخندی چون یاد گرفتی سر سفره غم شگون ندارد و تو همچنان هر وقت اولین هوای بهاری به صورتت می‌خورد به این فکر تکراری با شوق می‌رسی که چقدر زندگی خوب است و مثل همیشه در این روزها به سال جدید شبیه یک اتفاق و شانس نگاه می‌کنی. تو چیز خاصی 20 سال بعد به زنی که کنارت می‌نشیند نخواهی گفت. شما همه این حرف‌ها را دوباره تکرار خواهید کرد و خسته نخواهید شد.

 زن از کیفش کتاب جیبی از حافظ در می‌آورد، می‌گوید نیت کن. این بار با آرامش نیت می‌کنم برای این شانسی که از ازل تا ابد تکرار می‌شود، برای دلتنگی‌ها، شادی‌ها و این هوا و آفتابی که تمامی ندارد. می‌خواند: بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایبان دارد/بهار عارضش خطی بخون ارغوان دارد/غبار خط بپوشانید خورشید رخش یارب /بقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد.

همشهری استانها

کد خبر 77545

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز